خیال میکنم می توانم در حماسه دوست داشتنت ،
نقش پر رنگ بی رنگی را برگزینم.
و تصور میکنم می شود ،
با یک دست ستاره های چشمانت را دزدید
و با دستی دیگر آوازعقربکها را!
می خواهم درخت گیلاست باشم،
تا بار دیگر لمس کنم سایه سخاوتمندت را بر تن پوش خاکیم ،
بر زمینم،
و بر شعرهایم ،
و آه های بی پایانم که زاده غیاب تو هستند!
تا باز خورشید سایه هامان را برباید
و آن سو ترک ،
باد ،
در پیچاپیچ گیسوانت،
از خود به در رود،
چنان که من با هر نگاهت ...
آن گاه که شاخه هایم در سکوت به جانب تو ،پر پر میزنند
در اولین بانگ الله اکبر هر غروب
تو شعرهای جدیدت را برای من می خوانی،
برای درخت گیلاست ...
می خواهم درخت گیلاس تو باشم،
تا با اشک تو باردار این سرخ ها شوم
و
این عارفان کوچک،
این خوش آوازان
،گنجشک های سرگردان
میهمان خلوتهایمان باشند!
بگذار درخت گیلاس تو باشم
در دیوانگی های بهار
و در تنهایی های پاییز !